حرفهايي از جنس ديوانگي

ساخت وبلاگ
هیژدخ از دوستای خوب مجازیم بود.سالها پیش.از اون دوست هایی که راه پیدا کرد به دنیای واقعی.هنوز یادگاری های مجازی خیلی کوچکی ازش دارم.ازدواج که کرد یکدفعه وبلاگ و تمام راه های ارتباطیش رو بست.یه روز زنگ زد به من و گفت دارم ازدواج میکنم.من اونقدر دوستانی داشتم که جنس دوستیمان طوری بود که از خبر ازدواجشان خوشحال شوم بالا و پایین بپرم و با همسرشان دوست شوم. ولی هیژده گفت همسرش حساس است میخواست بگوید تمام ارتباطاتش را قطع کرده.مشخصه که من احترام میگذاشتم من کی باشم که بخواهم زندگی کسی را خراب کنم.چند سال بعد ایمیلی دریافت کرد دنبال نوشته های هیژده میگشت تا برای پسرش جمع آوری کند.گفتم خودش کجاست تو کی هستی پسرش کجاست گفت که وقتی همسرش باردار بوده هیژده فوت کرده.فوت که در واقع خودکشی کرده.هیژده از اون آدمها نادیده ای بود که نماد مرام و معرفت و رفاقت بود برای من در اون سالهای نوجوانی که از هرچه جنس مذکر بود بدم می آمد و فاصله می‌گرفتم.حالا خیلی گذشته از آخرین مکالمه ام با هیژده در سالن خانه پدری وقتی خبر ازدواجش را داد و من بالا و پایین می‌پریدم و تبریک میگفتم.از اون روز که آن ایمیل کذایی را گرفتم هم سالها میگذرد حتما حالا پسرش مدرسه میرود...ولی هروقت مثل امشب کارد به استخوانم میرسد. وسط حملات اضطرابی همان موقع ها که به خودم می‌گویم لباس بپوشم بروم همین داروخانه شبانه روزی سر کوچه که میشناسدم و آن داروی منحوس را راحت بهم میدهد.بخورم و تمام یاد هیژده میوفتم.هیژده اگر آن شب کذا حرف زده بود یا از قبلش همه دوستانش را دور نکرده بود شاید الان زنده بود.بین ما بود.برای همین به جای قرص خوردن و تمام کردن این لعنتی که اسمش را گذاشتیم زندگی حرف میزدم.حالا دیگر کسی را ندارم حرف بزنم. تنهاییمجایی ر حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 12:45

با اینکه خیلی وقته دیگه کوچ کردم به تلگرام و دوستای تلگرامی رو خیلیاشون رو از همینجا بردم اما انگار عصرهای پاییز رو باید تو وبلاگ نوشت...به یاد عصرهای ‌پاییزی مدرسه که تنها راه من و دنیای بیرون همین صفحه سفید بلاگفا بود.اینجا اولین بار چیزهایی خارج از کتاب و تست و مدرسه تیزهوشان و خونه ی کاملا پاستوریزه مون رو دیدم.اینجا زندگی کردم با آدمها.چیزهای مختلف دیدم،جنس مخالف رو شناختم دوستی های مختلف پیشنهاد های مختلف آدم های مختلف...برای دختر پونزپه ساله اون روزها اینجا دنیای بیرونی بود که غریبه ها میومدن توش و میرفتن.از روزهای خوب و بدش می‌گفت و از روزهای خوب و بد آدمها میخواند. امروز عصر که فکرم هزارتا جا می‌رفت و میومد و دارم لپ تاپم رو خالی میکنم تا برنامه های مطب تازه تاسیسم رو روش بریزم و آماده اش کنم برای منشیم و کتاب آلمانی جلوم بازه فکر کردم بازم بیام تو وبلاگ بنویسم...بعد از بیست و دو سال متوالی امسال مهر نه مدرسه و دانشگاه و کشیک و بیمارستان دارم و نه سرکار میرم.بعد از دوسال که تو این خونه ساکنیم بالاخره دارم روزهای آرومی رو تجربه میکنم که توش زندگی میکنم و همش خانه به دوش یه شهر و روستا نیستم.عصرهای آرومی که صدای گهگدار بچه مدرسه ای ها تو کوچه میاد و سکوت و آرامشی که مجال رو باز می‌ذاره برای فکر کردن و درس خواندن و نوشتن...نوشتن از همه چیز.آره تو کانالم نگفتم اما دوست های نزدیک دنیای مجازیم میدونن، دارم کلینیک شخصیم رو راه میندازم و آلمانی میخونم.مثل همه زندگیم دو تا هدف رو موازی پیش میبرم... مرسی که به اینجا سر میزنید هنوز:) عصر پاییزیتون بخیر. حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 15:21

من می‌نویسم سردرد تو بخوان افسردگی فصلی من مینویسم بی حوصلگی تو بخوان حملات اضطرابی من میگویم غبطه به گذشته و تو بخوان خستگی من می‌نویسم...

نوشته های سالها پیشم رو که میخونم میبینم اون موقع ها چقدر کلمه ها تو مشتم بودن و حالا هیچی تو مشتم نیست.هیچی

حرفهايي از جنس ديوانگي...
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 15:21

ویرجینیا ولف وقتی می‌گفت اتاقی از آن خود شاید منظورش همین مبل طوسی مابین بخاری و پنجره خانه ی ما بود.انگار هیچ جای این خانه نمیتوانم اینطور بنویسم اصلا هیچ جای این دنیا نمیتوانم بنشینم و بنویسم.بنویسم که دمادم اسفند است و بیماری گریبانمان را گرفته است و بعد از مدتها یک آخر هفته در خانه خودمان بودیم.بنویسم که تب نوشتنم گرفته است که فقط در این خانه است که وقتی آخر شب چراغ ها را خاموش میکنم به سبک زویا پیرزاد به خود میگویم: من چراغ ها را خاموش میکنم و میروم می‌خوابم.اینجا مأمن امن و گرمی است که من و یار باهم ساختیم. اینجا خانه ی ماست.خودمان برای چیدمانش برنامه ریختیم خودمان روتین روزمره اش را می‌سازیم و در این خانه بود که طعم واقعی استقلال را چشیدیم.هرچند که خیلی در آن نیستیم کار کردن در روستا، اینکه خانواده هرکداممان یک شهر متفاوت است مجال زندگی در این خانه را کم و بیش ازمان گرفته است اما اینجا همان جایی است که خودم آشپزخانه اش را چیدم.که خودمان باهم فکر کردیم که هرچیزی را کجا بگذاریم قشنگتر است...امید داریم این اولین و اخرین خانه مستقلمان در ایران باشد تا ببینیم روزگار برایمان چه خوابی دیده است... حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 76 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 17:17

نشسته ام اینجا در خانه ی خودمان تمام چراغ ها خاموش است و فقط صدای بخاری است که کنار گوشم آواز میخواند.دلم و کمرم درد میکند.به مچ پایم مچ بند بسته ام چون هنوز پیچ خوردگیش خوب خوب نشده است.همین الان سریال جیمی و جورجیا را تمام کردم،با مامان چند دقیقه ای حرف زدم،یک نسخه برای یک نفر ثبت کردم و حالا نشسته ام اینجا می‌نویسم.دلم میخواهد داستان بنویسم همیشه این را دوست داشته ام اما دیگر خیلی وقت است که چیزی به ذهنم نمی آید دیگر نه کتاب می‌خوانم آنقدر که چیزی بنویسم نه اصلا. میفهمم این همه آدم برای چه و که نوشتن...من فقط فکر میکنم روزها و شبها و بعضی وقت ها عجیب مغزم درد می‌گیرد. از تمام چالش هایی که داشته ام و دارم از ناتوانیم در درست کردن یک رابطه خوب میان کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند یا همچین چیزی از ناتوانی ام در ابراز احساساتم از دلخوری هایم ناراحتی هایم،نگرانی هایم.خسته ام از همه چیز مخصوصا از هورمون ها.امروز فکر میکردم چقدر زود هل داده شدم به دنیای آدم بزرگ ها،ازدواج اولین قدمش بود،آماده نبودم برای این اتفاق و این همه چالشی که پشت سر خودش داشت.راستش امروز از اینکه چند سال است دیگر هیچ اتاقی که فقط و فقط برای خودم باشد در هیچ خانه ای در این دنیا ندارم دلم گرفت.از اینکه جایی باشد که فقط مخصوص من باشد من آنجا بتوانم جیغ بزنم حرف بزنم داد بزنم از درد و دلهایم بگویم.راستش آدمها زیادی نا امن هستند.همیشه فکر میکردم دوستانم را دارم برای روزهایی که از تمام دنیا بریده ام اما یکدفعه وسط دنیای بزرگسالی به خودم آمدم و دیدم ندارم.دیگر هیچ دوستی که بتوانم از دلخوری هایم از دغدغه ها و غصه ها و مشکلات و شادی هایم بگویم و بعدا همه ی این ها را به رویم نیاورد ندارم اصلا شاید معنای دوستی این حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت: 11:30

دیشب خواب دیدم،خواب یک آدم قدیمی،یک رابطه قدیمی که سالها بود دیگر ابعاد ریز و درستش را فراموش کرده بودم...رابطه ای که خوب میدانم چرا شکل گرفت و چرا ادامه دار شد و چرا تمام شد اما هنوز بعد از این همه زمان طولانی هیچ اسمی برایش ندارم.‌..از آن رابطه هایی بود که در هیچ طبقه‌بندی کلیشه ای شکل نمی‌گرفت...من آدم های زیادی را دیدم، روابط عجیب غریب،پیچیده و ساده ای را از سر گذراندم.مجازی و واقعی ولی امروز که اینجا نشسته ام و دوباره پناه آورده ام به صفحه سفید وبلاگ قدیمی و کهنه و خاک گرفته ام تقریبا تمام رابطه های واقعی قدیمی را از بیخ و بن کنده و دور انداخته ام...همین یکی دو تا دوست قدیمی از این صفحه قدیمی ما را بس...دنیای بزرگسالی دوستی های تازه میخواهد روابط تازه با قاعده های تازه...اینجا در این دنیای بزگسالی هیچ دوستی ای از «میشه این زنگ کنار تو بشینم» و «سلام،من حالم بده بیا باهم حرف بزنیم» شروع نمیشه... هنوز رسم دوستی های بزرگسالی رو یاد نگرفتم اما چند وقت دیگه میام و اینجا می‌نویسم که این روابط چطوری شروع میشن و چطوری ادامه پیدا میکنن...شاید دوباره اینجا نوشتم.‌..اگر کسی بخواند. حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 90 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:26

اینجا چه جای خوبی بوده و یادم رفته است اینجا میشود هزار چیز نوشت و تیک انتشار موقتش را بزنی تا به وقتش منتشر کنی یا اصلا منتشر نکنی و بماند برای خودت و دل تنگت...که یادت بماند آن روز صبح با بغض عمیق در گلو بعد از یک شب تا صبح نخوابیدن و معده درد های عصبی و تحمل هزار فکر چه چیزهایی برای خودت نوشتی و برای خودت نگه داشتی که مبادا باز هم کسی بفهمد در مغز خسته آت چه میگذرد...این حس که من در همه روابطم شکست خورده ام هر روز مثل خوره مرا میخورد.فکر میکنم نه رابطه های قبلی قابل نگه داشتن هستند نه رابطه های جدیدی که ساخته ام عمرشان طولانی می‌شود و نه دیگر می‌شود دوستی ای ساخت که بتوانی بهشان بگویی من از اینکه بخاطر احساس گناه همه ی عمرم را زندگی کرده ام خسته ام...در تمام روابطم این احساس گناه و عدم اعتماد به نفس مرا مجبور به سکوت و سازش کرده اند این احساس نا کافی بودن که نتیجه تربیت خانوادگی ام هست که میخواستند همیشه بهم القا کنند که ناکافی هستم تا بیشتر تلاش کنم اما نتیجه شد اینکه ناکافی ام پس همیشه کوتاه بیایم مبادا که کسی بخاطر من ناراحت شود ناراحت باشد زندگیش تباه شود. فکر میکنم این نقطه ضعف را اطرافیان نزدیکم بیشتر از همه میدانند.که همیشه در همه ی بحران ها اینقدر خوب ازش استفاده میکنند که من آچمز میشوم.من حتی در نوبت روان‌درمانگر هم شانس نیاورده ام.روان درمانگرم به من نوبت نمی‌دهد.و من بعد از ۸ ماه هنوز هم در لیست کنسلی ها هستم و فکر میکنم باید قید این روان‌درمانگر را هم بزنم.این ایپزود های افسردگی و عصبی بودن خیلی وقت ها گریبانم را میگیرد که با درگیری های جسمی شروع میشود و ادامه پیدا می‌کند تا جایی که دیگر نایی برای زندگی کردن برایم نمی‌ماند و نمیدانم چه همیشه چطور از شرش‌خلاص می حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 80 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:26

امروز من ۲۸ ساله شدم و این صفحه ی قدیمی ۱۳ ساله...۱۳ سال که می‌نویسم که وبلاگ رو پیدا کردم چه شب‌هایی که فقط تایپ کردم و تنها دریچه ی من به بیرون از دنیای خودم همین صفحه ی سفید. بود... هرچند که بلاگفا چند سالش رو پاک کرد.ورود به دنیای آدم بزرگها هم باعث شد چند سالی اینجا ننویسم اما بازم دلیل نمیشه که تولد سیزده سالگیشو تو سیزده دی جشن نگیریم...من دوباره دنیا اومدم یه بار سیزده دی سال ۷۳ و یه بار سیزده دی سال ۸۸ که بار دومی دیوانه دنیا آمدم و دیوانه ماندم...برچسب‌ها: تولد حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 83 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 15:26

همه ی عمر تشنه ی درک شدن بودم و ای وای که نفهمیدم امکان پذیر نیست،هیچگاه و هیچ آدمی توان اینکار رو نداره...جز یه نفر،مامانم که سالهاست یاد گرفتم هر چیزی رو براش نگم که غصه بخوره...

برام عجیبه که هنوز همه ی اعضای خانواده ی یار میان پیش مامانشون و از همه چیز گله میکنن...من سالهاست یاد گرفتم یه لبخند پهن بزنم رو صورتم تا کسی نفهمه تو دلم چی میگذره مخصوصا مامانم...

دلم گرفته و هیچ کس نیست و من همیشه جزیره ی تنهایی باقی میمونم.همیشه...

حرفهايي از جنس ديوانگي...
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 116 تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1399 ساعت: 6:38

اینجا که می آیم دلم از این همه خاک روی وبلاگم میگیرد...چه خوب که‌هنوز مینویسیدچه خوبتر که هنوز برایم کامنت میگذارید و چه بد که ما عادت به نوشتن های یک خطی در کانال تلگراممان کردیم...دلم برای اینجا نوش حرفهايي از جنس ديوانگي...ادامه مطلب
ما را در سایت حرفهايي از جنس ديوانگي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divaneo بازدید : 110 تاريخ : جمعه 23 اسفند 1398 ساعت: 18:08